بازار

روایت خواندنی از ۴ خواهر دزفولی که ۵ شهید تقدیم نظام کردند

به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول، اهل قلم‌ها باید به میدان بیایند تا حماسه‌هایی که افرادی همچون این خواهران دزفولی و پنج تن از فرزندشان در جبهه آفریدند را به رشته تحریر درآورند چرا که نیاز جامعه امروز ما انتقال این حقایق گران‌بها است. در ادامه گفت‌وگو با طاهره قصری مادر شهیدان “حاج کاظم و لازم مقامیان پور”، طیبه قصری مادر شهید جانباز شیمیایی”ابراهیم مقامیان پور”، فاطمه سلطان قصری مادر شهید “محمدی آهونمدی” و همچین زیبا پویا خواهر “شهیدحمیدرضا پویا “را مشاهده می‌کنید.

نگاهم را رها می‌کنم روی چهره‌اش؛ می‌توانی سال‌ها رنج و محنت را بخوانی، سال‌ها سختی و سوختنی که پاداشش بی شک “بهشت” است. مادر با وجود کهولت سن استوار سخن می‌گفت بی‌شک فردی که زندگی‌اش را وقف جهاد کرده است باید این چنین باشد.

طاهر قصری مادر شهیدان مقامیان پور می‌گوید: مادر شهیدان “حاج لازم و محمد طاهر( کاظم)” هستم. خداوند به ما 7فرزند 2دختر و 5 پسرعنایت کرد که همگی سر به راه و مؤمن شدند؛ خواست خدا بود که اینطور باشد و دو فرزندم را تقدیم اسلام کنم. این دو با بقیه متفاوت بودند و این تفاوت‌ها هم از همان دوران کودکی مشخص بود. حاج لازم متولد1334 بوده و در سپاه خدمت می‌کرد یک پسر و یک دختر داشت و شهیدکاظم متولد1328 مسئول تدارکات در جبهه بود و فرزند پسر یک ماهه‌ای داشت.

با اینکه طعم شیرین پدر شدن را می‌چشد اما راهی جبهه می‌شود و لذت بزرگ کردن فرزندانش مانع از عشق ورزیدن به وطن، ناموس و اسلام نمی‌شود؛ مادر می‌گوید: زمانی که به حاج لازم گفتم نباید بخاطر همسر و فرزندانت به جبهه بروی او گفت «مادر چه کسی مرا به شما داده ؟» به او گفتم “خدا” گفت «پس ما باید در راه خدا برویم»به او گفتم «مگر قرار است همه در راه خدا کشته شوند تو بمان در راه خدا خدمت کن» اما شهید لازم گفت «کشور به دست دشمنان می افتد!!» آنگاه برای آرام کردن من ادامه می داد « تمام ثواب کارهای من برای شماست که فردای روز قیامت سیمای نورانی حضرت زهرا(س) را ببینید».

شهید حاج لازم مقامیان پور درجلوی محسن رضایی است

مادر می‌گوید: برای اینکه کمتر نگران حال‌شان باشم از جبهه برایم حرف نمی‌زدند و فعالیت‌های شان را به طور پنهانی انجام می‌دادند. زیرا معتقد بودند کاری که برای رضای خداست نباید آشکار باشد. چندین بار در جبهه‌های مختلف شرکت داشتند. حاج لازم همیشه درباره جهاد و رفتن به عملیات‌ها این جمله را بیان می‌کرد که «تمام ثواب کارهای من برای شماست که فردای روز قیامت سیمای نورانی حضرت زهرا(س) را ببینید.»

مادر در ادامه می‌گوید: لازم و کاظم مدام در جبهه بودند به طوری که حاج لازم بعد از ماه های طولانی که در جبهه به خانه می‌آمد، او را با سلام و صلوات بغل کرده و به خانه می‌آوردند.

این شیرزن از زمان شهادت حاج لازم در کنار “شهیدان صیاد شیرازی و سوداگر” می‌گوید: آخرین باری که عازم جبهه بود گفت: من هم دوست دارم مادرم مادر شهید شود چرا من شهید نشدم؟! که در عملیات کردستان (حلبچه شلمچه) 64/8/5 در حالی که کنار شهیدان صیاد شیرازی و سوداگر بود مورد اصابت ترکش قرار گرفته و شهید می‌شود. هنگامی که کاظم خبر عروج برادرش را متوجه شد گفت: «لازم برادرم من و تو نمی‌توانیم هیچ وقت از هم دور باشیم جای من پایین مزار تو است» که بعد از یک و سال نیم در عملیات والفجر10 درغرب کشور(خرمانی) سال66/12/26 شهید شد و در کنار برادر قرار گرفت.

شهید کاظم«سمت راست » در کنار برادرش شهید حاج لازم مقامیان‌پور

لحظه‌ای اشک در چشمانش حلقه می‌زند و با مکثی کوتاه می‌گوید: خاطرات زیادی با فرزندانم داشتم که متاسفانه فراموشم شدند… پیری است دیگر مادر. شهید لازم در سال 66که آن اتفاقات تلخ در مکه رخ داد به حج مشرف شده بود که با جسمی زخمی برگشت. هنگامی که به او می‌گفتند زیارتت قبول بسیار ناراحت می‌شد می‌گفت رفیق عزیزم ” شهید حاج محمد بادروج” در کنارم پر کشید و شهید شد.

مادر در حالی که یاد فرزندش او را منقلب کرده بود با دل تنگی بسیار در ادامه می‌گوید: او سردار بود اما می‌گفت من یک پاسدار معمولی  هستم، اصلا ما نمی‌دانستیم حاج لازم سردار سپاه است. او برای دنیا نمی‌جنگید، نه برای ریا و نه برای هیچ چیز در دنیا، تمام فعالیت هایش فقط برای رضای خدا بود.

مادر می‌گوید: مثل حالا نبود که هروز وعده غذایی برنج باشد بلکه غذای مختصری می‌خوردند، خیلی هم اهل غذا خوردن نبودند.همه مشکل مالی و کمبودهایی داشته‌ایم اما سعی کردیم بچه ها را قانع و مقاوم بار بیاوریم، حتما نیازی نبود چند نوع غذا برای بچه‌ها آماده کنیم، هر چه در توان بود فراهم می‌کردیم و آنها هم یاد گرفته بودند که قرار نیست همه چیز داشته باشند.

مادر در ادامه می‌گوید: هیچ وقت در دوران شیردهی بدون وضو نبوده‌ام. دقت در خوردن، نان حلال در پرورش فرزندان بسیار مؤثر بود. پدر بچه‌ها هم که مردی حلال خور بود، به همه مادران توصیه می‌کنم همیشه و به خصوص در دوران بارداری و شیردهی مواظب خورد و خوردنشان باشند. بعضی‌ها اصلا توجه نمی‌کنند لقمه ای که می‌خورند حلال است یا حرام. اما ما خیلی روی این موضوع حساس بودیم.

طوفان فتنه‌ها و بازی‌های روزگار هیچ خللی در باورهای مادر ایجاد نکرده و چون کوه پای آن آرمانی که فرزندش را برایش فدا کرده ایستاده است. کافیست یک بار این مادر عزیز را ببینید و چند کلمه‌ای هم صحبتش شوید، تا باور کنید این حماسه سرایی‌ها مردم دزفول می‌تواند مصداق داشته باشد.

“طیبه قصری” مادر جانباز شهید ابراهیم مقامیان‌پور از شهید ابراهیم می‌گوید: متولد1340 و سرشار از هوش و استعداد بود فوق لیسانس مهندسی مکانیک از دانشگاه شهید چمران اهواز را داشت و سا ل ها در شرکت نورد و لوله به خدمت مشغول بود. به دلیل شدت اثرات شیمیایی و هوای خاک آلود خوزستان چند سالی به اجبار ساکن تهران شده بود. از همان کودکی بسیار درس خوان بود. جنگ که شروع شد با اینکه سن و سالش کم بود اما اصرار می‌کرد به جبهه برود. خیلی نگرانش بودم به او می‌گفتم ابراهیم ناراحتم در جبهه اتفاقی برایت بیفتد او گفت «چرا پسرخاله‌هایم بروند یعنی خون من از کاظم و لازم رنگین تر است». به او می‌گفتم شما باید درستت را بخوانی گفت «درسم را می‌خوانم مهندس هم می‌شوم. شما نگران نباشید من شهید نمی‌شوم و بر می‌گردم».

همه دردها ظاهری نیست بعضی دردها از درون آدم را آتش می‌زند، ابراهیم و امثال او درد داشتند، درد عشق. مادر شهید ابراهیم می‌گوید: ابراهیم قبل از عملیات فتح المبین در عملیات‌های پدافندی در جبهه حضور یافت از نیروهای اولیه ذخیره سپاه بود و در عملیات‌های « فتح المبین، طریق القدس، بدر، کربلای 4، والفجر8 و بیت المقدس» و سایر عملیات حضوری فعال داشت. چندین بار مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود یک بار در حالی که ترکش تمام صورتش را در برگرفته بود با نگرانی به او می‌نگریستم و گفتم: دیگر نباید بروی! گفت « نگران نباشید مادر من شهید نمی‌شوم». آنقدر که به خاطر اصابت ترکش در بیمارستان بستری می‌شد دیگر دعایم این بود “خدایا من ابراهیم را از بیمارستان سلامت می‌خواهم”. بار آخر که ترکش در پایش اصابت کرد 40روز در تهران بستری بود.

شهیدوالامقام ابراهیم مقامیان پور نفردوم ایستاده از سمت چپ

مادر شهید بزرگوارمان از چگونگی شهادت و درد و رنج‌های ابراهیم عزیز دردانه زندگی‌اش و تحمل رنج و سختی‌ها می‌گوید: او تک و تنها هم وظیفه پدری و هم مهر برادری را به عهده داشت و وظیفه برادری را تمام کمال برای برادران و خواهرانش ادا کرد جنگ که تمام شد برای او آستین بالا زدم.

مادر با تداعی کردن خاطرات تلخ آن روزها می‌گوید: اصلاً نمی‌دانستیم قرار است چنین اتفاقی بیفتد کاش شهید می‌شد اینقدر زجر نمی‌کشید. به همراه چند نفر از همرزم‌های دوران جبهه برای چکاپ سلامتی‌شان آزمایش می‌دهند فقط آزمایش خون ابراهیم است که مشکل دارد زمانی که به پزشک مراجعه می‌کند متوجه می‌شود تبعات شیمیایی در تمام بدنش پخش شده است. این راز بین ابراهیم و همسرش باقی می‌ماند حتی زمانی که برای درمان به تهران می‌رفت به من می‌گفت ماموریت کاری دارم. هنگامی که وضعیت جسمانیش وخیم شد متوجه ماجرا شدیم.

بی‌تابم و دلم می‌خواهد تمام این روزهای سختی را که جگر گوشه مادر روی تخت بیمارستان بوده را قلم بزنم اما اشک‌های مادر مرا شرمنده می‌کند و به خود اجازه نمی‌دهم خاطر او را متلاطم کنم اما مادر استوار ادامه می‌دهد و می‌گوید: ابراهیم تماس گرفت به من گفت برادر و خواهرانم باید به اهواز بیایند با آنها کار دارم. به او گفتم چه چیزی است که من نباید مطلع شوم؟ گفت مادرم چیز خاصی نیست فقط یک قطره خون از آنها می‌خواهم. او تحت عمل پیوند مغز استخوان قرار گرفت اما باز هم به من هیچ چیزی نگفت. ابراهیم بعد از سال ها درد و تحمل سختی در سال1392/7/10 به جمع یارانش شهیدش پیوست.

شهدا ثابت کرده‌اند همیشه برای از خودگذشتگی و فداکاری برای سرزمین مان آماده هستند مادر از خاطرات ابراهیمش می‌گوید: عکس فرمانده‌اش “شهید جمشید صفویان” را به دیوار اتاق زده و به همسرش می‌گوید می‌خواهم زمانی که “محمد عطا ” بزرگ شد به او بگویم “شهید سید جمشید صفویان” فرمانده من بوده است.

گویی دنیا را با تمام زرق و برق‌ها و جذابیت‌هایش را به بازی گرفته بودند؛ مادر می‌گوید: همرزمش برایم نقل کرد هر زمان که به گلزار شهیدآباد می‌رفتیم ابراهیم مکانی را نشان می‌داد و به ما می‌گفت «این جا، جای من است» که دیگران به او می‌گفتند جنگ که نیست اما او می‌گفت «مطمن باشید اینجا جای من است کنار فرمانده….»

زندگی شهید محمدی آهونمدی در کمال سادگی، دارای سرگذشتی عبرت انگیزی است “فاطمه سلطان قصری” مادر شهید می‌گوید: بعد از چند سال خدا به ما فرزند پسری عنایت کرد که از شدت ذوق و علاقه اسم او را“محمدی” گذاشته از همان ابتدای کودکی پدربزرگش او را همراه خود به مسجد می‌برد انقدر کوچک بود که اهالی محل به پدربزرگش گفته بودند گهواره‌اش را هم باید با خود به مسجد بیاوری.

مادر شهید در ادامه می‌گوید: با وجود این که در هیاهوی انقلاب سن کمی داشت اما در حد توان فعالیت می‌کرد و فعالیت‌های انقلابی و خداپسندانه خود را در خفا انجام می‌داد حتی من از فعالیت‌هایش بی‌خبر بودم. زمان بمباران شهر هیچ هراسی نداشت و بلافاصله برای کمک می‌رفت.

شهید والامقام محمدی آهونمدی

بغض در میان حنجره مادر اسیر شده، در ادامه می‌گوید: به دلیل اینکه محمدی فرزند اول خانواده بود دلبستگی زیادی به او داشتیم. هر وقت به او می‌گفتم باید درست را بخوانی اجازه نخواهم داد به جبهه بروی او می‌گفت «چرا پسرخاله‌های من می‌روند؟ من از کی عزیزتر هستم که شما اجازه به من نمی‌دهی».

مادر درباره روزی که شهید محمدی برای رفتن به جبهه از او رضایت گرفت ادامه می‌دهد: در تاریخ 65/11/25 اعزام نیرو بود. او گفت من باید بروم. هر طور شده خود را به محل اعزام رساندم تا مانع رفتنش شوم اما نتوانستم و او رفت. چند روز گذشت به محل آموزشی‌اش «کرخه» رفتم تا جویای خبری از محمدی شوم هنگامی که سراغش را گرفتم هیچ خبری از او نبود و متوجه شدم تمام آموزش‌ها را دیده و همان روز اول به منطقه اعزام شده است آنجا بود که به فعالیت های پنهانیش پی بردم.

او رفت تا به اطرافیانش ثابت کند که بزرگ شده بود و دفاع از کشور نیز وظیفه اوست. در آن زمان هیچ کس تصور نمی‌کرد که بلیط پرواز به دستش خواهد رسید. مادر می‌گوید: آخرین نگاهم را از چهره معصوم محمدی برداشتم ولی برق نگاه او هنوز هم همراه من است، چهره معصوم او از سفیدی به نور می‌زد. او در عملیات کربلای 5 در جبهه شلمچه در سال65/12/9 به فیض شهادت نائل آمد.

با وجود سن کم جهاد بر حمیدرضا واجب نبود ولی می‌خواست نقشی در این دفاع داشته باشد. ” زیبا پویا ” خواهر شهید حمیدرضا پویا می‌گوید: 8فرزند بودیم وقتی جنگ شروع شد حمیدرضا کم سن و سال بود ویژگی که او را از دیگر هم سن و سال هایش جدا می‌کرد فهم و درک او از جنگ و جبهه بود خیلی بیشتر از سن خودش می‌دانست. او می‌گفت «چرا بچه های خاله طاهره می‌روند چرا به اجازه نمی‌دهید؟». حمیدرضا با اینکه با سن کم به جبهه رفته بود ولی اولین “شهید خانواده قصری “ بود .16ساله بود که درعملیات فتح المبین در سال 61/1/2 شهید شد.

شهید والامقام حمیدرضا پویا

خواهرش در ادامه می‌گوید: لقمه حرام دل را تباه و فرزند را نااهل می‌کند پدر و مادرم بسیار در این باره حساس بودند. شهدا مخلصانه و برای رضای خدا به جبهه ها رفتند زیرا تکلیف شرعی آنها بود و همدلی و همرنگی در آن زمان موج می زد و شهادت آرزوی همه  بود.

گفت و گو از فاطمه دقاق نژاد

مشاهده بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا